روزی پر از هیجان و استرس
سلام عشقه مامان
دیروز بلاخره بعد از 2 ماه با مامان مرضیه و خاله مائده اومدی تهران خونه خودت .
از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب شور و حال عجیبی داشتم انگار تمامه دنیارو به من داده بودن برای تک تک ثانیه ها لحظه شماری میکردم تو اداره با شادی و هیجانه زیادی کار میکردم جوری که همه فهمیدن تو داری میای حتی همکارام هم خوشحال بودن آخه خیلی وقته که منو اینقدر شاد ندیده بودن.
اما به خاطره کاره بابا حامد که رفته بود لواسون و این راه های دورو پر ترافیک تهران من نتونستم بیام فرودگاه. بعد از اداره رفتم خونه مامان جون خودمو به تلوزیون و کارای دیگه سرگرم کردم تا شب که تو بیای. چند دقیقه قبل از اومدنت رفتم دم در واستادم تا رسیدی پریدم جلو ماشین درو باز کردمو بهت سلام کردم چند ثانیه ایی نگام کردی و زدی زیر گریه و چسبیدی بغله مامان مرضیه هر کاری کردم نیومدی بغلم داشتم از غصه دق میکردم سوار ماشین شدم نیم ساعتی طول کشید تا حاضر شدی بیای پیشم به مامان گفتم شاید باهام قهر کردی یا منو فراموش کردی نمیدونم ...
خونه که رسیدیم بهتر شدی اومدی بغلم بردمت تو اتاقت اسباب بازیهاتو نشونت دادم باهات قایم موشک بازی کردم دیگه باهام دوس شدییییییییییییییاما وای از خوابیدن شب دوباره گریه نمیدونستی پیشه من باید بخوابی یا مامان مرضیه یه دقیقه میومدی بغله من دوباره با گریه میرفتی بغله مامان مرضیه الهی بمیرم مامان که اینجوری کلافه شدیهیچ چاره ایی ندارم تا خدا کارمو درست کنه خلاصه تا ساعت 1 شب فقط گریه کردی تا خوابت برد اما خودم تا صبح خوابم نبردخیلی نگرانت بودم که بلاخره چی میشه؟