فراز کوچولوفراز کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بر فراز خوشبختی ها

روزی پر از هیجان و استرس

سلام عشقه مامان دیروز بلاخره بعد از 2 ماه با مامان مرضیه و خاله مائده اومدی تهران خونه خودت . از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب شور و حال عجیبی داشتم انگار تمامه دنیارو به من داده بودن برای تک تک ثانیه ها لحظه شماری میکردم تو اداره با شادی و هیجانه زیادی کار میکردم جوری که همه فهمیدن تو داری میای حتی همکارام هم خوشحال بودن آخه خیلی وقته که منو اینقدر شاد ندیده بودن. اما به خاطره کاره بابا حامد که رفته بود لواسون و این راه های دورو پر ترافیک تهران من نتونستم بیام فرودگاه. بعد از اداره رفتم خونه مامان جون خودمو به تلوزیون و کارای دیگه سرگرم کردم تا شب که تو بیای.   چند دقیقه قبل از اومدنت رفتم دم در واستادم تا رسیدی پریدم ...
2 بهمن 1391

یه فصل تازه

به نام خدای مهربون من فراز کوچولوی خوشگل و خوشمزه، قراره از امروز یه وبلاگ اختصاصی داشته باشم. خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول که دختر عموی مامان فاطمه مهربونم هست این وبلاگ رو راه میندازه و مامان فاطمه و خاله مائده انشااله پیگیر بقیه قضایا خواهند بود. من متولد 8 اسفند 1390 هستم و امروز 17 دیماه 1391، ده ماه و نه روزه ام. با من همراه باشید. ...
25 دی 1391

شیرین کاری

سلام بالاخره سه شنبه با بابا حامد حرکت کردیم و چهارشنبه رسیدیم شیراز تا منو دیدی یه چند ثانیه تو چشای من خیره شدیو پریدی تو بغلم محکم چسبیده بودی گردنمو ول نمی کردی خوب که از من سیراب شدی رفتی بغله بابا حامد و کلی باهاش حال کردی اینقدر ذوق زده بودی که دیگه هیچکسو تحویل نمی گرفتی حتی مامان مرضی که اینقدر زحمت تورو میکشه ماشالا خیلی کارای جدید یاد گرفته بودی سرسری میکردی دست میزدی چشمک میزدی اخم میکردی اینقدر خوردنی شده بودی که دلم غش میرفت برات عشقه مامان تمام وسایل بازیتو میشناسی میگم کو کامیون با چشمات نشون میدی میری سراغش یه خرس داری که سواره سه چرخه هست خیلی دوسش داری میگم کو خرسی دنبالش میریو نشون میدی عاشق پنکه هستی و کاملا میشناسی چراغ...
24 دی 1391

دلتنگی

نی نی ها من ٤ ماه و اندی هست که از مامان و بابام دورم . آخه میدونین قضیه چیه؟ مامان و بابا در تهران زندگی میکنن و من در شیراز . من در بیمارستان رسالت ( رویال تهران قدیم )ساعت ٨:٤٥ صبح متولد شدم .مامانم کارمند دانشگاه پیام نور تهرانه .تا ٦ ماه که مامانم مرخصی داشت پیش مامان بابام بودم اما از وقتی مرخصی مامانم تموم شد چون کسی نبود از من نگهداری کنه ( خونواده مامانم اهل شیراز و خونواده بابام اهل تهران هستن )و به خاطر این اگزمای پوستی که ذارم مهد هم نتونستن منو بذارن مجبور شدن منو بیارن شیراز پیش مامان مرضی (مامانیم ).هر هفته مامانم چهارشنبه ها میاد شیراز که منو ببینه جمعه برمیگرده .بابا هم دو سه  هفته ایی یک با...
18 دی 1391
1