فراز کوچولوفراز کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

بر فراز خوشبختی ها

نوروز 92 و دید و بازدید با فراز چوجولوووو

بالاخره بعد از ١٦ روز تعطیلی و روز دوم کاری امروز تونستم بیام و مطالبی را بنویسم : منو فراز چوچولو سه شنبه شب یعنی ٢٩ اسفند راهی تهران شدیم پسر گلم تو هواپیما خیلی خوب و آروم بود خوشحالو ذوق زده میخندیدو بازی میکرد ماشالا هر روز که میگذره عاقلتر ، آقاتر با شیطنت و شیرین کاریهای بیشتر همرو شیفته خودش میکنه ، بابا حامد نیم ساعت زودتر از اینکه ما برسیم اومده بود فرودگاه ، نفسم تا بابا حامدو دید پرید بغلش از فرودگاه رفتیم خونه مامان جون ، اونجا که رسیدیم تا عمه شهره و مامان جون رو دید اولش کمی غریبی کرد و اخمش تو هم رفت اما نیم ساعتی که گذشت یخش وا شد و تا ساعت ١ شب فقط راه میرفت و بازی میکرد باهاشون اما امان از خواب شبش عزیزم تقصیری نداشت جای...
18 فروردين 1392

سال تحویل امسال

سال تحویل امسال برعکس سالای پیش که از تهران میومدیم خونه مامانی شیراز ، تهران خونه مامان جون ( مادر شوهرم ) هستیم، سه شنبه شب ساعت ٩ منو فراز چوچولو پرواز داریم خدا کنه نفسه مامان با این شیطنتی که میکنه این ١ ساعتو آروم بشینه ٣ ، ٤ روزی تهران میمونیم بعد با بابا حامد و احتمالا"عمه انسیه و  الهام ( دختر عمه ) شوهرش و سپهر پسرش میایم شیراز . ...
28 اسفند 1391

شیرین زبونی

تازگیها نقسم خیلی شیرین زبونی میکنه جوری که دلت غش میره و دلت میخواد بچلونیش مثلا": تا میخوایم نماز بخونیم میگه الا اپر یعنی الله اکبر موقعی که زمین میخوره میخواد بلند شه میگه یا عیییییییییییییی یعنی یا علی تو ماشین اگه از صندلی جلو بخواد بره عقب میگه عبق موقعی که دوس داره بغل شه میگه بغغغغل آب که بخواد یا بخواد آب بازی کنه میگه آببببیی وقتی چیزی از دستش می افته میگه اگگاد یعنی افتاد وارد اتاق تاریک که میشه میگه بق رررررر یعنی برق رفت به پرتغال میگه پگگال رفته بودیم پاساژ یه ماشین حمل کودک کنار در بود تا اونو دید دوید طرفشو گفت اومدددددددددد وقتی ازت چیزی بخواد که بهش بدی میگه ممممممن یعنی بده به من ...
22 اسفند 1391

جشن تولد

٨ اسفند روز سه شنبه اولین سالروز تولد نفسم بود اما بابا حامد به خاطر شرایط کاریش پنجشنبه اومد شیراز از قبل قرار گذاشته بودیم کیک بگیریم بریم اتلیه و عکس بندازیم کیک سفارش دادم و وقت آتلیه هم برا پنجشنبه ساعت ٨ شب گرفتم ، ظهر پنجشنبه ساعت ١ از اداره اومدم خونه سعی کردم  نفسم خوابو خوراک خوبی داشته باشه تا تو آتلیه کلافه نشه ساعت ٣ تا ٥ خوابید، منو بابا حامد شور و شوقه زیادی داشتیم یاد خاطراته روز تولد نفسمون مدام تداعی میشد چه استرس و حاله عجیبی داشتیم اصلا" یادم نمی ره خلاصه ساعت ٦:٣٠ با بابا حامد و خاله مائده و وروجکمون آماده شدیم و رفتیم به سمت قنادی و آتلیه، به آتلیه که رسیدیم حسه کنجکاویش شکوفا شدو با تعجب همه جارو ورنداز ...
19 اسفند 1391

یکسالگی

شکر و سپاس خداوندی را که دوست داشتن را آفرید و سپس فرزند را بهانه سنجش این دوستی قرار داد. یکسال گذشت بی صدا و آرام اما با دلواپسی و دلتنگی یک مادر و پدر و یک فرزند. دیدن اولین لحظه سینه خیز رفتن، شنیدن اولین کلام و دیدن جوانه زدن اولین مروارید و ... همه و همه رویایی شد در ذهن مادر و پدر. اما خدارا صمیمانه شاکریم که به کودکمان نعمت سلامتی بخشید و در کنار آن وجود خانواده ای مهربان و با محبت که پاره تنمان را شاید بهتر از خودمان نگهدار و نگهبان بودند و مرهمی بودند بر دلتنگی های ما. یکسال گذشت و ما اکنون بیش از گذشته خداوند را شاکریم، خالصانه تر و خاضعانه تر. امروز 8 اسفند 1391 در روز یکسالگی نوگل زیبایمان با او خواهیم بود و انشااله به ...
8 اسفند 1391