فراز کوچولوفراز کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 1 روز سن داره

بر فراز خوشبختی ها

شیرین زبونی

تازگیها نقسم خیلی شیرین زبونی میکنه جوری که دلت غش میره و دلت میخواد بچلونیش مثلا": تا میخوایم نماز بخونیم میگه الا اپر یعنی الله اکبر موقعی که زمین میخوره میخواد بلند شه میگه یا عیییییییییییییی یعنی یا علی تو ماشین اگه از صندلی جلو بخواد بره عقب میگه عبق موقعی که دوس داره بغل شه میگه بغغغغل آب که بخواد یا بخواد آب بازی کنه میگه آببببیی وقتی چیزی از دستش می افته میگه اگگاد یعنی افتاد وارد اتاق تاریک که میشه میگه بق رررررر یعنی برق رفت به پرتغال میگه پگگال رفته بودیم پاساژ یه ماشین حمل کودک کنار در بود تا اونو دید دوید طرفشو گفت اومدددددددددد وقتی ازت چیزی بخواد که بهش بدی میگه ممممممن یعنی بده به من ...
22 اسفند 1391

جشن تولد

٨ اسفند روز سه شنبه اولین سالروز تولد نفسم بود اما بابا حامد به خاطر شرایط کاریش پنجشنبه اومد شیراز از قبل قرار گذاشته بودیم کیک بگیریم بریم اتلیه و عکس بندازیم کیک سفارش دادم و وقت آتلیه هم برا پنجشنبه ساعت ٨ شب گرفتم ، ظهر پنجشنبه ساعت ١ از اداره اومدم خونه سعی کردم  نفسم خوابو خوراک خوبی داشته باشه تا تو آتلیه کلافه نشه ساعت ٣ تا ٥ خوابید، منو بابا حامد شور و شوقه زیادی داشتیم یاد خاطراته روز تولد نفسمون مدام تداعی میشد چه استرس و حاله عجیبی داشتیم اصلا" یادم نمی ره خلاصه ساعت ٦:٣٠ با بابا حامد و خاله مائده و وروجکمون آماده شدیم و رفتیم به سمت قنادی و آتلیه، به آتلیه که رسیدیم حسه کنجکاویش شکوفا شدو با تعجب همه جارو ورنداز ...
19 اسفند 1391

یکسالگی

شکر و سپاس خداوندی را که دوست داشتن را آفرید و سپس فرزند را بهانه سنجش این دوستی قرار داد. یکسال گذشت بی صدا و آرام اما با دلواپسی و دلتنگی یک مادر و پدر و یک فرزند. دیدن اولین لحظه سینه خیز رفتن، شنیدن اولین کلام و دیدن جوانه زدن اولین مروارید و ... همه و همه رویایی شد در ذهن مادر و پدر. اما خدارا صمیمانه شاکریم که به کودکمان نعمت سلامتی بخشید و در کنار آن وجود خانواده ای مهربان و با محبت که پاره تنمان را شاید بهتر از خودمان نگهدار و نگهبان بودند و مرهمی بودند بر دلتنگی های ما. یکسال گذشت و ما اکنون بیش از گذشته خداوند را شاکریم، خالصانه تر و خاضعانه تر. امروز 8 اسفند 1391 در روز یکسالگی نوگل زیبایمان با او خواهیم بود و انشااله به ...
8 اسفند 1391

پایان انتظار

سلام نفسه مامان عشقه مامان بالاخره امروز نامه از سازمان دستم رسید فراز چوچولووووووووووووووووووووووووووو تا نامه رو دیدم زنگ زدم شرکت رویال سفر برا امشب بلیط رزرو کردممممم فردا صبح پیشتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم. خدایا شکرت از این همه لطفی که در حقم کردی. ...
2 اسفند 1391

پایان روزهای جدایی

بچه ها سلاااااااااااااااااااااااااااام بالاخره با ماموریتم به شیراز موافقت شد و بعد از 5 ماه فرم تسفیه حساب دانشگاه مرکز تهران را امضاء کردم و مامور به خدمت دردانشگاه شیراز شدم اما هنوز شروع به کارم را اعلام نکردند به احتمال قوی تا روز تولد عشقم شیرازززززززززززززززززززم البته بابا حامد تا آخر اردیبهشت نمی تونه بیاد چون هنوز در گیر کارش هست اما اونم اوایل خرداد می یاد و دیگه فراز چوچولو پیشه مامانو باباشششششششششششششششششششششهههههههههههههههههههههههههههههههه. ...
1 اسفند 1391

7 روز مانده به سالرور تولدت

تنها عشقه زندگیمان فراز عزیزم ٣٥٨ روز سرشار از استرس و هیجان شادی و غم سپری کردیم روزهایی که نیمی از آن به جدایی از تو گذشت اما من و بابا حامد یک لحظه از فکر تو غافل نبودیم از خدا می خواهم به همین زودی کانون خانواده مان با وجود تو نورانی و گرم شود و شاهد تکرار این لحظه ها نباشیم .                                                       آمین یا رب العالمین ...
1 اسفند 1391

روزی پر از هیجان و استرس

سلام عشقه مامان دیروز بلاخره بعد از 2 ماه با مامان مرضیه و خاله مائده اومدی تهران خونه خودت . از صبح که از خواب بیدار شدم تا شب شور و حال عجیبی داشتم انگار تمامه دنیارو به من داده بودن برای تک تک ثانیه ها لحظه شماری میکردم تو اداره با شادی و هیجانه زیادی کار میکردم جوری که همه فهمیدن تو داری میای حتی همکارام هم خوشحال بودن آخه خیلی وقته که منو اینقدر شاد ندیده بودن. اما به خاطره کاره بابا حامد که رفته بود لواسون و این راه های دورو پر ترافیک تهران من نتونستم بیام فرودگاه. بعد از اداره رفتم خونه مامان جون خودمو به تلوزیون و کارای دیگه سرگرم کردم تا شب که تو بیای.   چند دقیقه قبل از اومدنت رفتم دم در واستادم تا رسیدی پریدم ...
2 بهمن 1391

یه فصل تازه

به نام خدای مهربون من فراز کوچولوی خوشگل و خوشمزه، قراره از امروز یه وبلاگ اختصاصی داشته باشم. خاله هدی یاسمین زهرا و محمد کوچول که دختر عموی مامان فاطمه مهربونم هست این وبلاگ رو راه میندازه و مامان فاطمه و خاله مائده انشااله پیگیر بقیه قضایا خواهند بود. من متولد 8 اسفند 1390 هستم و امروز 17 دیماه 1391، ده ماه و نه روزه ام. با من همراه باشید. ...
25 دی 1391

شیرین کاری

سلام بالاخره سه شنبه با بابا حامد حرکت کردیم و چهارشنبه رسیدیم شیراز تا منو دیدی یه چند ثانیه تو چشای من خیره شدیو پریدی تو بغلم محکم چسبیده بودی گردنمو ول نمی کردی خوب که از من سیراب شدی رفتی بغله بابا حامد و کلی باهاش حال کردی اینقدر ذوق زده بودی که دیگه هیچکسو تحویل نمی گرفتی حتی مامان مرضی که اینقدر زحمت تورو میکشه ماشالا خیلی کارای جدید یاد گرفته بودی سرسری میکردی دست میزدی چشمک میزدی اخم میکردی اینقدر خوردنی شده بودی که دلم غش میرفت برات عشقه مامان تمام وسایل بازیتو میشناسی میگم کو کامیون با چشمات نشون میدی میری سراغش یه خرس داری که سواره سه چرخه هست خیلی دوسش داری میگم کو خرسی دنبالش میریو نشون میدی عاشق پنکه هستی و کاملا میشناسی چراغ...
24 دی 1391